سفارش تبلیغ
صبا ویژن


adamak

دنیا کوچکتر از آن است

که گمشده ای را در آن یافته باشی......

هیچ کس اینجا گم نمی شود!

آدمها به همان خونسردی که آمدند

چمدانهایشان را می بندند و ناپدید می شوند.

یکی در مه

یکی در غبار

یکی در باران

و بی رحم ترینشان در برف.

و آنچه که برجای می ماند:

رد پایی ست...

و خاطره ای که هر از گاه پس می زند.


نوشته شده در یکشنبه 90/11/23 ساعت 10:48 عصر توسط NM| نظرات ( )

بوی کوچه های باران زده خوب است ...

بوی کاه گل دیوارهای قدیمی خوب است...

صدای باران زیباست...

و دستهای گرم تو...

حس خوب عاشق شدن است...

آسمان ببار...

باران خوب است...

این باران زیباست...

این باران با تو زیباست...


نوشته شده در شنبه 90/11/22 ساعت 11:5 عصر توسط NM| نظرات ( )

 

در ابتدا جنینی کروی شکلی

که از دایره ی درد بیرونت می کشند

...

و بعد

زوزه و نق در ذوزنقه ی آغوش

...

بعد از آن هرم های مختلف رشد

...

و بعد

 به فراخور حال

 

یا در پی ارتفاع نیازی

و یا مثلث راز

...

آخر سر هم

که به مستطیل گور می سپارندت!

حالا تو هی بگو:

زندگی جبر است؛ نه هندسه


نوشته شده در شنبه 90/11/22 ساعت 2:17 عصر توسط NM| نظرات ( )

این روزها برای خودم چای دم می کنم...

گل می گیرم و با خودم سر هر میز کافه قرار می گذارم.!

روزهای آخر با من بودن است، باید هوایم را داشته باشم.

تا درست سقوط کنم!!!

قرار است از چشمان خدا بیفتم.........

خدایی که همیشه تا به من رسید، خودش را به آن راهی زد که مرا در آن راه نمی دادند.

باید درست سقوط کنم

میان نداری هایم.

تا هیچ کس به دارایی های او شک نکند!


نوشته شده در جمعه 90/11/21 ساعت 12:58 صبح توسط NM| نظرات ( )

این مورچه ها را می شناسد

اما به روی خودش نمیاورد

این مورچه ها همان هایی هستند

که یک شب از 14 سالگی اش

وقتی زیادی کافکا خوانده بود

جنازه اش را تکه تکه بردند

بعد شروع کردند به خوردن کتابخانه اش...

او بزرگ شد

دانشگاه می رود

دوست دختر دارد

قرص اعصاب می خورد

سر کار می رود

و مورچه ها هنوز دارند کتابخانه اش را می جوند

مورچه ها حالا

عینک می زنند

قهوه می خورند

فیلم می بینند

کافه می روند

سیگار می کشند...

داستان می نویسند

و کاری با جنازه ی سوسکی که هر شب در اتاقشان می میرد ندارند


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/19 ساعت 11:24 عصر توسط NM| نظرات ( )

درخیابان های این شهر

پسرانی را میبینم با ظاهری عجیب!!!

با کلماتی غریب و رکیک!

دخترکانی را میبینم

با چهره های .....!!!!

انگار میخواهد عروس شود!!

نمیدانم در درونشان چیست!!؟

اما

میدانم که تورا ساختند

همان کسانی که گلوله ها ساختند!

تانک ساختند

بمب ساختند

تا رستمهایی را که عاشقانه نوای آزادی سر دادند به خاک و خون بکشند

آری

این تو نیستی!!

کمی فکر کن

با سادگی هم میشود دلربایی کرد!!!


نوشته شده در دوشنبه 90/11/17 ساعت 10:32 صبح توسط NM| نظرات ( )

قدم میزنم

با تنهایی مزمن خود

در پی آدم میگردم

راستی مگر روی پیشانی همه مینویسند آدم!!!!؟

قدم میزنم

خیره میشوم به درختی که یادگاری دارد روی تنش!!

یک تیر و یک قلب

چه کسی آرامش درخت را بر هم زد؟

آهای آدم حواست کجاست!!؟

قدم میزنم

در خیال خود سیر میکنم و

صدای وحشتناک بوق

خیالم فرار میکند

نگاهم به تابلوی بوق ممنوع می افتد!

آهای آدم حواست کجاست!!؟

قدم میزنم

دخترکی فال فروش

آینده را می فروشد

حراج آینده

تمام فالها خوب گول می زنند

 

آهای آدم حواست کجاست!!؟

قدم میزنم

به آخر راه میرسم

من که آدم ندیدم

سیگارم را روی زمین می اندازم

صدایی با کنایه می گوید:

آهای آدم حواست کجاست!!!!!؟

میخندم

من هم آدم نیستم

زیر لب میگوییم :

کاش آن سیب را نمی خوردی تا آدم می ماندیم!!!

N.M


نوشته شده در جمعه 90/11/14 ساعت 4:42 عصر توسط NM| نظرات ( )

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است


و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است


طفل معصوم به دور سر من میچرخید

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم

ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

مگسی را کشتم


نوشته شده در جمعه 90/11/14 ساعت 12:2 صبح توسط NM| نظرات ( )

یک غروب خالی باقی می ماند

و سنگینی یک تن

که با خیال های گاه و بی گاه

انباشته شده

تنی فراری از دست ها

از نگاه ها

به کوچه های باریک و طولانی

به کوچه هایی که نه نسبتی با پاریس دارند

نه با شهر پرتقال های آبی

و این تن

که از نبرد با یک جهان سیبیل دار بر می گردد

با چشم های پشت عینکی بخار گرفته

با خود می اندیشد

این قرن

قرن نوشیدن خون در پاکت های قابل بازیافت است

حتی از سیگارهای نیم کشیده اش

و می گذرد

تا شاید جایی-کسی-چیزی را بیابد

برای یقین

حرف هایی هست

در مورد تنی که می رود و ذهنی که می ماند

تنی که می ماند و ذهنی که زود تر از تن مرده است....

آه! از این سیگار که بگذریم..

برای بودن...

برای ایمان

و می گذرد

آه! ای مده آی غریب...

از مردمی که "حدودا می خرند و حدودا می فروشند"

از سیگار که بگذرم


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/12 ساعت 12:6 عصر توسط NM| نظرات ( )

 

قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.


هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر
. قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست


قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.
قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و
 هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.


تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند. قطره‌ طعم
...‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما

روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟
خدا گفت: هست
.


قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.


آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌
سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌
عبور کرد. و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون که‌
 عکس‌ من‌ در اشک‌ عاشق‌ است.

  ((عرفان نـــــظر آهاری))

نوشته شده در شنبه 90/11/8 ساعت 11:6 صبح توسط NM| نظرات ( )


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت