adamak
حالا اگر بخواهم یک مُشت برف کنار بگذارم برای بَــــــــهار بعد،برای تابستان کجا امن تر از یقهِ ی بی خبر پیراهَنَت؟ . . . برای خنده هایـت برای فریاد هایت شعر دیگری خواهم نوشت.... .....علـــــی اسداللهی....
در مغز بی ثبات من چیزی مداوم باد می شود و می ترکد فهمیدن کلمات یک زندگی کوچک اندیشه ها... آدم ها ... و حیوانات. آوازها و ناله ها صدف های پیچان گوش هایم را پر می کنند شادی ها و غم ها کج و کوله می شوند.. همه چیز چون رودی دور و برم پیچ و تاب می خورد می رقصد و چرخ می زند... صورت ها هم چون آب می لغزد دلم شور می زند! و اما من خنده ام می گیرد پنهانی لحظه ای معلق و خیره به ساعت قهوه ای رنگ روی دیوار انگار کسی آن گوشه آدامس می جود.... ذهنم قدری تهوع دارد!!!
عشق را در کافه باید جست زیر نوری به رنگ کهربا. و سرنوشت را در فنجانی از قهوه ترک، باید مصور دید. این روز ها عشق را تلخ میل می کنند... و زندگی را شیرین می بازند. و سیگار را آرمانگرا پک می زنند. و هر کس فیلسوف زمان خویش گشته است! روی صندلی های چوبی کافه ای دود گرفته به چشمان هم خیره می شوند.. و عشق؛ این بی فلسفه ترین کلمه ی هستی را تفسیر می کنند.... حالم خوش نیست این روزها عشق تنها بوی اسپرسو می دهد
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |